من از شما شفاعت خواستم، نه شفا!

من از شما شفاعت خواستم، نه شفا!

گفتم هر طور شده پول جور کنم، حتی اگر نزول باشد! نگذاشتم منوچهر بفهمد وگرنه نمی‌گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیرمنتظره بود. پرونده‌های منوچهر را خواندند و گفتند: «می‌خواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام! منوچهر گفت: «مرا چه به لندن؟ دلم پر می‌زند بروم بقیع… آن‌وقت می‌خواهید مرا بفرستید لندن؟» اصرار کردند که «بروید خوب می‌شوید و سلامت برمی‌گردید.» منوچهر گفت: «من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم» و قبول کردند.

به گزارش یوویک، روزنامه شهروند در مطلبی با این عنوان به معرفی کتاب «اینک شوکران» درباره روایات همسران شهدا و جانبازان جنگ تحمیلی و بیان خاطراتی تأثیرگذار و تکان‌دهنده از همسر یکی از این شهدا پرداخته است: «اینک شوکران»؛ تاب و توان بالایی می‌خواهد مطالعه این مجموعه، مجموعه‌ای که روایت همسران جانبازان است از زیستی پر از درد و رنج و مشقت. به‌ویژه که ببینی زنی که روایت می‌کند همچنان عاشق است و طوری از همسر شهیدش حرف می‌زند که گویی یک عاشق خطاب به معشوق. گاهی هم ناگهان این کتاب‌ها را در زمان خواندن بسته‌ام! زمانی که همسر شهید روایت کرده مسئولی حرمت نگه نداشته. این زمان‌هاست که دیگر نمی‌توانم ادامه کتاب را بخوانم. وقتی می‌بینم کارمند یا مدیر سازمان یا نهادی، برخوردی ناشایست با این عزیزان داشته و آنچه را لایق ذات حقیر خودش بوده، به این خانواده‌های رنجور  اما حماسه‌ساز کشورمان حواله داده. درباره اولین جلد از مجموعه «اینک شوکران» حرف می‌زنم؛ روایت فرشته ملکی، همسر شهید منوچهر مدق. کتاب را مریم برادران نوشته و انتشارات «روایت فتح» منتشر کرده. لحظاتی دردناک دارد، لحظاتی تأثیرگذار، لحظاتی هولناک و البته آناتی روحانی و ناب. شهید منوچهر مدق، سی و یکم خرداد ۱۳۳۵، در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک پسر (علی) و یک دختر (هدی) شد. او به عنوان جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله در جبهه حضور یافت و سال ۱۳۷۹، بر اثر ضایعات ناشی از مجروحیت شیمیایی به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی‌ است از این کتاب.

 این کار شما بخشیدنی نیست!
از تلویزیون آمدند خانه‌مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. (وقتی هم می‌پرسیدیم) می‌گفتند کارمان تمام شده. یک شب منوچهر صدایم کرد. تلویزیون برنامه‌ای از یکی از شهدا را نشان می‌داد؛ از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. آن شهید هم جانباز شیمیایی بود. چشم‌های منوچهر پر از اشک شد. دستش را آورد بالا و با تأکید رو به من گفت: «اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا از او سوژه درست کند؛ هیچ‌وقت بخشیدنی نیست.»

من دیگر ماندنی نیستم…
عید سال ٧٩ انگار آگاه بود سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر، سفره هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز بخواند. سجده آخرش، سه تایی شش دانگ حواس‌مان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشک‌مان می‌ریخت. او سر نماز انگار می‌خندید؛ پر از آرامش و اشتیاق. و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد، دستش را حلقه کرد دور سه‌تایی‌مان. گفت: «شما به فکر چیزی هستید که می‌ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این‌طور که می‌بینم‌تان، می‌مانم چه طور شما را بگذارم و بروم.» علی گفت: «بابا، این چه حرفیه اول سال می‌زنی؟» منوچهر گفت: «نه بابا جان… من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم…» فضا طوری شده بود که من گریه می‌کردم، تا من آرام می‌شدم، علی گریه می‌کرد، علی ساکت می‌شد، هدی گریه می‌کرد. منوچهر نوازش‌مان کرد و گفت: «سال دیگه چی بکشم که دیگه نمی‌تونم دلداری‌تون بدم…» بعد گفت: «باور کنید خسته‌م…»

پول دارو را از کجا بیاورم؟
بعد از عید، دیگر نمی‌توانست پایش را زمین بگذارد. ریه‌اش، دست و پایش، بینایی‌اش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می‌خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول‌هایی می‌زد که ٩٠٠ هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمان‌شان. گفت شما دارو را بگیرید، نسخه مُهرشده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم. گفتم: «من ٩٠٠ هزار تومن از کجا بیاورم؟» گفت: «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می‌فروختم پولش جور نمی‌شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می‌کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: «نمی‌توانم پول جور کنم، یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد، همین امروز وقت دارم.» گفت: «ما همچین وظیفه‌ای نداریم.» گفتم: «اگر آن دنیا جلوی مرا گرفتند می‌گویم مقصر شمایید!»

دلم پر می‌زند برای بقیع…
گفتم هر طور شده پول جور کنم، حتی اگر نزول باشد! نگذاشتم منوچهر بفهمد وگرنه نمی‌گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیرمنتظره بود. پرونده‌های منوچهر را خواندند و گفتند: «می‌خواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام! منوچهر گفت: «مرا چه به لندن؟ دلم پر می‌زند بروم بقیع… آن‌وقت می‌خواهید مرا بفرستید لندن؟» اصرار کردند که «بروید خوب می‌شوید و سلامت برمی‌گردید.» منوچهر گفت: «من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم» و قبول کردند.

آقایی که به دیدارمان آمد…
با اینکه قرار بود برای درمان به خارج برویم اما همه قطع امید کرده بودند. فرصت زیادی هم نداشتیم برای سفر. لباس‌هایش را عوض کردم که در زدند. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی «یا الله» گفت و آمد تو. علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می‌خواند. من و علی بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آمد طرف ما پرسید: «شما خانم ایشان هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «ببین چه می‌گویم. این کارها را مو به مو انجام می‌دهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تأکید بالا آورد) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.» زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می‌زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم: «کجا می‌روید؟ اصلا از کجا آمده‌اید؟» گفت: «از جایی که دل آقای مدق آنجاست!» می‌لرزیدم. گفتم: «شما مرا کلافه کردید! بگویید کی هستید؟» لبخند زد و گفت: «به دلت رجوع کن…» و رفت.

من شفا خواستم؟!
با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت. پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می‌زد. شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز می‌خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی‌شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می‌گفت: «من شفا خواستم که آمدید مرا شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می‌کنید، نمی‌خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودم‌تان دلم با فرشته و بچه‌ها بود اما حالا دیگر نمی‌خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می‌کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: «خیلی بی‌معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی راحت می‌شوی. ما که زندگی نکرده‌ایم. تا بود جنگ بود، بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.» گفت: «اگر چیزی را که من امروز دیدم می‌دیدی، تو هم نمی‌خواستی بمانی.»

به شعبان نمی‌رسم…
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می‌رفتیم بالای پشت‌بام می‌خواندیم. دراز می‌کشید و سرش را می‌گذاشت روی بام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می‌گفتم، انگشتانم را می‌بوسید و تشکر می‌کرد. همه حواسم به منوچهر بود. نمی‌توانستم خودم را ببینم و خدا را؛ همه را واسطه می‌کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می‌زند، همین موقع‌هاست. کناره‌گیر شده بود و کم‌حرف‌تر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می‌خواست قبل از رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم: «معلوم نیست کی می‌رویم» گفت: «فکر نمی‌کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»

مرا بیشتر دوست داری یا بچه‌های جبهه‌ها را؟
بچه‌های لجستیک، ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه‌خوانی کردند. بعد از دعا همه دور منوچهر جمع شدند. هی می‌بوسیدشان. نمی‌توانستند خداحافظی کنند. می‌رفتند، دوباره برمی‌گشتند. دورش را می‌گرفتند. گفت: «با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان (از هم‌رزمانش) سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه‌ها برگشتند. گفتند: «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!» گفتم «خدا وکیلی منوچهر، مرا بیشتر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟» گفت: «همه‌تان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه‌های جنگ این‌طور بود. هیچ‌وقت نمی‌دیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را می‌دید. با تمام وجود بوشان می‌کرد و می‌بوسیدشان تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر، منوچهر بیشتر حرف می‌زد و من گوش می‌دادم. می‌گفت: «همه زندگی‌ام مثل پرده سینما جلوی چشمم آمده.»

آخرین خواب
(وقتی آخرین بار بستری شد)، روی لب‌هایش خنده بود. گفت: «فرشته وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت: «بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو! اگر جای من بودی می‌ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: «خواب دیدم ماه رمضان است و سفره افطار، پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس (هم‌رزمان شهید) و دیگر شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می‌خوردم که یکی زد به شانه‌ام. حاج عبادیان بود (یکی دیگر از شهدای هم‌رزم منوچهر مدق). گفت: «کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته‌ای!» بغلش کردم و گفتم: «من هم خسته‌ام.» حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام. گفت: «با فرشته وداع کن، بگو دل بکند. ولی به زور نه. اگر دل بکند، می‌آیی پیش ما.» اما من آمادگی‌اش را نداشتم. گفت: «اگر مصلحت باشد، خدا خودش راضی‌ات می‌کند.»

تو را به جان زهرا از من دل بکن!
تکیه داده بود به تخت و چشم‌هایش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت: «نه! آن غذا را بیاور!» با دست اشاره می‌کرد به پنجره. من چیزی نمی‌دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. گفتم: «غذا اینجاست. کجا را نشان می‌دهی؟» چشم‌هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می‌گویم. چطور نمی‌بینی؟» چیزهایی می‌دید که نمی‌دیدم و حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم… یک‌دفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش درآمده بود و خونش می‌ریخت. پرستار داشت دستش را می‌بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون‌ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان، چه کار می‌کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می‌گیرم!» همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تو را به خدا، به جان عزیز دل زهرا، دل بکن!» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا، من راضی‌ام به رضایت. دلم نمی‌خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش اما خشک شده بود. آب ریختم دهانش، نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش می‌ریخت بیرون. بعد «یا حسین» زیبایی گفت و رفت…

پایان خبر یوویک

آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "من از شما شفاعت خواستم، نه شفا!" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، به دنبال مطالب مرتبط با این موضوع هستید؟ با کلیک بر روی دسته بندی های مرتبط، محتواهای دیگری را کشف کنید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "من از شما شفاعت خواستم، نه شفا!"، کلیک کنید.